اسب تک شاخ صورتی بالدار

هر چیزی که بدون مدرک اظهار شود را می‌توان بدون مدرک رد کرد.

اسب تک شاخ صورتی بالدار

هر چیزی که بدون مدرک اظهار شود را می‌توان بدون مدرک رد کرد.

Mastodon
اسب تک شاخ صورتی بالدار

این وبلاگ ، برگه ای است که دلنوشته ها ، نظرات و چیزهایی را که احساس می کنم می تواند برای دیگران آموزنده باشد ،را در آن می نویسم. همه ی آنچه می نویسم ، اگر منبعی جز خودم داشته باشد با منبع خواهم نوشت.
این وبلاگ دیر به دیر اپدیت می شود ولی آپدیت می شود !
سیدسجاد موسوی نژاد سوق

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۳۹ مطلب با موضوع «شخصی ، ادبی» ثبت شده است

مسیر روشنی بود ، ولی حاضر نبود بیشتر تلاش کند. میان خیال پردازی­هایش قهرمان بود. بدون دردسر ، بدون زحمت . خط سیر زندگی­­ خیالیش را بهتر از زندگی حقیقیش به خاطر داشت. کم کم آرزو های دست یافتنیش به راحتی دور و دورتر شدند. تا جایی که برای رسیدن به انها دیگر فرصتی نماند.

راه روشنی بود ، ولی حاضر نبود تلاش کند. می ترسید ، و این ترس او را از انچه می توانست باشد دور کرد. انچنان دور که گاهی حتی خیال پردازی هایش هم نمی توانستند او را در ان جایگاه قرار دهند.

مسیر همواری بود ، ولی همیشه بهانه ای برای نشستن داشت. بهانه های کودکانه ای که همیشه پر بودند از منطق های متناقض.

کم کم نشستن برایش یک طفره رفتن نبود. تنها کاری بود که می توانست. اینده برایش غیر ممکن بود. از رویا پردازی خسته بود. گاهی دنبال یک روزنه ، دنبال یک راهنمایی. گاهی دنبال بک اتفاق غیر منتظره بود ، انگار هنوز روح حماقت کودکانه او را رها نکرده بود.

گاهی به آنچه از دست داد می اندیشید. برای انکه نمی توانست ، یا نمی خواست دوباره بدستشان بیاورد حاضر بود فرار کند.  فراری که هر روز از همان دوران دبستان با ان آشنا بود. فرار کردن را می فهمید . هرگز به خاطر اشتباهاتش عذرخواهی نکرده بود ، هرگز مقابل انچه او را از اهدافش دور ساخت اسقامت نکرده بود ، هرگز خودش را به خاطر بودنش نبخشید ...


تقدیم به کسی که سال هاست فراموش شده ... 


  • سجاد موسوی نژاد سوق

تقدیم به مادرم

  • سجاد موسوی نژاد سوق

تصویر به تنهایی گویای وضع امروز من سر جلسه امتحان هست!

امتحان کامپوزیت

  • سجاد موسوی نژاد سوق

گاهی خاطرات ، همچون طنابی به دور گردنمان حلقه می زنند ، و بعضیهاشان هم زیر پایمان صتدلی را می کشند . ولی وقتی زمان شکستن گردنمان می رسد ، باز صدای قهقه ی این خاطرات لعنتی از خواب بیدارمان می کند. وقتی هم از خواب بیدار می شویم ، تازه خاطراتی هستند که پاهایمان را به هم گره زده اند و بعضیهای دیگرشان بعد از بستن دستهایمان می خواهند با چاقوی جیبیشان سرمان را ببرند ...


طناب دار

  • سجاد موسوی نژاد سوق

هنوز یادم نرفته ، آنهمه پیاده روی بی حاصل ، آن روزی که به تو اعتماد کردم. هنوز یادم نرفته. هنوز یادم نرفته که واقعا تو را دوست داشتم. هنوز یادم نرفته آن روزی که بی حاصل منتظر تو ماندم، ان روزهایی که غذا خوردن را فراموش می کردم. هنوز یادم نرفته روز ها و شب های زیادی را که با هم گذراندیم. هنوز فراموش نکردم روز های گرم تابستان را. هنوز یادم نرفته ، پاییز را . هنوز یادم نرفته باران و برف های زمستانی را. هنوز فراموش نکردم ، خیابان گردیهایمان را. هنوز فراموش نکردم خاطره روز اولین طلوع خورشیدی که با هم دیدیم را. هنوز فراموش نمی کنم آن شب رویایی را . هنوز بیاد می اورم داستان توپ و رودخانه را. هنوز هم نمی خواهم به شهر بازی بروم. هنوز هم فراموش نمیکنم، شب های زیادی را که گم می شدیم. هنوز هم فراموش نمی کنم روزهایی که این همه از هم دور نبودیم. هنوز فراموش نمی کنم ، روز هایی که فقط و فقط برای دیدنت بیدار می شدم. هنوز هم فراموش نکردم روزهایی که تنها برای دیدن تو لباس می پوشیدم. هنوز هم لباس پوشیدن گذشته را فراموش نکردم. هنوز هم راهی که با هم در آن قدم می زدیم را فراموش نکردم. هنوز آن روز برفی را که با هم در خیابان راه می رفتیم را فراموش نکردم. هنوز آن روزی که تو چتر داشتی و من نه را فراموش نمی کنم.هنوز روز هایی که با هم فرار می کردیم را فراموش نمی کنم.


هنوز هم ، داستان تلخی است ، که تو دور، که تو ناممکن.

هنوز هم ، داستان تلخی است ، که تو ناممکن ، که تو دور.


7 آبان 1392- کرمان ، خوابگاه شماره 9

  • سجاد موسوی نژاد سوق

روز های تکراری خوابگاه . یک منظره ثابت . خوابگاه مکعبی . تیک تیک ساعت . 

اینها اتفاقات جاری هر روز من هستند. پشت میز نشستن و از پنجره، خوابگاه مکعبی روبرو را نگاه کردن. صدای تیک تیک ساعت عقربه ای بالای سرم و اینها همه ی یک روز من در خوابگاه هستند. روز های زیادی است که به همین منوال گذشته. روز هایی سراسر خستگی و سکوت.  در میان این تکرار اجباری ، گاهی تنها دوست دارم در گذشته می ماندم . احساس می کنم در هیاهوی کودکی و نوجوانی گم کرده ای دارم که امروز برای دیدن و  شنیدنش بی قرار و اشفته خاطرم. هراس از فردا و امروزی که در ان زندگی می کنم و هراس از حقایقی که پیشتر بدان واقف نبودم مرا در انزوای خود خواسته ای کشانده که هر روز و هر لحظه از روز هایم را دردناک و غیر قابل تحمل می کند. زندانی که طی سال ها برای خودم ساخته ام. زندانی به نام " من ". در نگاه منظره ی تکراری هر روز گاهی میان حرف ها و خاطرات دیگران ، دنبال اشتباهات و گم شده هایم می گردم. ولی دریغ که سر نخ های کوتاه در میان ذهن اشفته ام ، راه به جایی نمیبرند . و در میان آرزو ها و خاطرات خیالی و توهمات ذهنیم گم میشوند. 

خوابگاه شماره 8 - دانشگاه شهید باهنر

خاطراتی که به جای حقیقی بودن ، سر شار از تصاویر مبهم و گنگی است که با ذهن خیال پردازم آنها را رنگ و نقش داده ام. خاطراتی که از نگاه من گاهی انچنان زیبا که وصف ناپذیر و گاهی انچنان زشت که بی ارزش برای یاداوری. خاطراتی که در حقیقت نه انچنان زیبا و نه انچنان زشت بودن. خاطراتی کاملا معمولی و ساده که گاهی ارزش خاطره بودن هم ندارند.


 کرمان - خوابگاه شماره 9 - اتاق 305

  • سجاد موسوی نژاد سوق

تاریخ پر است از داستان ها و عبرت ها ، پر است از ناملایمات و تجربه ها ، تاریخ سر شار از طراوت است همچنان که سر شار از رخوت. فردا ، سالروز یک اتفاق مهم است، اتفاقی که چند صد سال قبل به وقوع پیوست، اتفاقی پس از آخرین حج آخرین رسول (صل الله علیه و آله) . داستان ماندن قاقله رسول و منتظر ماندن برای برگشتن کاوران های جلویی و رسیدن کاروان های جامانده. داستان زیبایست ، داستان انکه گاهی باید برای رسیدن به حقیقت به جلو بروی و گاهی باید به عقب برگردی . داستان غدیر داستان جالبی است . داستان انها که نرسیدند و داستان انهایی که گذر کردن. 

داستانِ گفتن اخرین وصیت رسول حق ، و داستان گفتن خوبی ها و احکام خدا . ذر این بین عده ای می گویند که رسول خدا  در میان این داستان ،  "محبت" به داماد ، پسر عمو ، اولین ایمان اورنده و ... را سفارش کرده. هر چه بیشتر به این سفارش فکر می کنم ، هم ترازی ان را با همه ی سفارشات رسول  در ان روزهای تاریخی ، در کنار شاهدی زنده ، غدیر ، احساس می کنم . 

 کرمان - خوابگاه دانشجویی

1 آبان 1392 - 17 ذی الحجه 1434


غدیر خم

تصویر فوق برگرفته از سایت www.heydarekarrar.com

  • سجاد موسوی نژاد سوق

زندگی همانند ، یک جاده یک طرفه است که حتی گاهی فرصت به عقب نگاه کردن را هم نداریم. گاهی انچنان در تکاپوی یافتن مسیری به جلو هستیم که مسیری را که طی کردیم فراموش می کنیم. گاهی هم سرگردان در کنار مسیر، بی انکه برای برگشتن راهی باشد، با نا امیدی و یاس، در اوج بی حوصلگی و خستگی ، گذار پر شتاب دوستان و اشنایانان و غریبیه ها را نگاه می کنیم. مسیری که در امتداد خود به یک پایان ، و یا اغازی دیگر ، مننتهی خواهد شد. 

خستگی و نا امیدی ما گاهی به خاطر گذشته و گاهی به خاطر نداشتن دیدی از اینده است. در مسیر گذار به اینده ، همواره با مفهومی به نام " نوستالژی" بر می خوریم . مفهومی به غایت زیبا ، مفهومی که بنظر می رسد یک مسیر امتحان شده و بی خطری است. ما از اینده ترس داریم پس به گذشته پناه می بریم. گذاشته ای که دور می نماید و دست نایافتی ولی تجربه شده و آشنا.

در امتداد مسیر زندگی مان گاهی در میان بوی کهنگی و نوستالژی ، به دنبال راه کار هایی برای اینده می گردیم ولی بی شک در اغلب موارد خودمان را نه به اشتباهات گذشته که به موفقیت های گذشته مشغول می کنیم و دریع از انکه در گذشته راهکاری بیابیم تنها خود را همانند کسی که درد دارد و خود را به مرفین می سپارد ، به خاطرات و گاهی به یک مرتبطه ای بالاتر ، نوستالژی می سپاریم.

این نوشته تنها یک نیم نگاه به عملکردیست که گاها مرتکب شده ام و مراد از این مقدمه ، اوردن دانسته هایی است که بی گمان به کار کسی دیگر ، و یا حتی خودم ، برای ادامه این مسیر یک طرفه بیاید.


خاطرات دوران دانشجویی


همواره در میان خاطراتم نه به دنبال باور ها و اشتباهات که تنها به دنبال موفقیت ها و قهرمان بودن ها ، می گشتم. خاطراتی که همه ی ما برایشان احترام قائلیم. در میان بعضی خاطرات گذشته هستند که ما را بدون روتوش معرفی می کنند ، خاطراتی که ما را بدور از موقعیت ها و گریم های ناشیانه نشان می دهند . خاطراتی که گاهی برای انکه خودمان را بشناسیم، برای انکه به خودمان اعتماد کنیم ، برای انکه در مسیر حرکت برای ادامه کار امیدی تازه یابیم ، نیاز است از میان دفترچه خاطرات ، البوم های عکس ، فیلم های ویدیویی ، بیرون بیایند ، گرد و خاک کهنگی را از انها بزداییم ، و نه به عنوان یک گذشته زیبا/زشت ، و نه به عنوان یک نوستالژی بلکه به عنوان یک تجربه و به عنوان یک داشته برای مسیرمان از ان استفاده کنیم.  امروزمان را که بیشترین گذرِ زمان نسبت به گذشته مان است ، را با گذشته به قیاس بنشینیم و برای اینده های دور مسیری روشن و درست ترسیم کنیم. 

از گذشته و خاطراتی که داریم ، به عنوان نقطه قدرت در تصمیم ها یمان استفاده کنیم نه به عنوان زیبایی ها و خوشی هایی دست نایافتنی. خود را برای بهتر از گذشته اماده کنیم و در مسیر عقب گردی به سمت گذشته ای که در زمان خودش سر شار از رنج ها و نا امیدی ها بوده است.


  • سجاد موسوی نژاد سوق

دبیرستان بودم که با اینرنت آشنا شدم. آشنایی که چندان هم بی خطر نبود. در طی سال های متعددی که در اینترنت ، این دنیای مجازی ، سپری کردم ، با نام کاربری های متفاوت حضورم رو گاهی معلوم و گاهی هم مخفی کردم. امروز بعضی اسمهای اینترنتی که می شنوم ، صدای نوستالوژی در ذهنم پژواک می شود. 

 اولین mail که ساختم ، البته تا جایی که می تونم بیاد بیاورم ، soq_love@yahoo.com ، و این اولین گام برای برقراری ارتباط با دنیای مجازی. در ادامه با سایتهایی آشنا شدم مانند coob.com که همین چند وقت پیش یکی از ID های 6 ساله ام رو حذف کردم. البته هنوز یه ID دیگه که با عمری حدود 7 سال هم دارم. که همین امشب اون هم حذف (غیر فعال) شد.به هر حال مدت زمان زیادی بود که در این سایت عضو بودم .

البته امروز اولین وبلاگی (lilufar.blogfa.com) که سال ها قبل درست کرده بودم رو نیز مانند سایر فعالیت های قدیمی حذف کرده ام و یا در واقع به نوعی شاخ و برگ های خشک یک درخت پیر رو حرص کردم تا به راحتی به ادامه حضورم در این دنیای مجازی بپردازم.

دنیای مجازی جایه که احتمالا همه ی ما دارای رد و پاهایی هستیم ، که گاهی واقعا دوست داریم انها نباشند و گاهی هم انها را فراموش کردیم که این فراموشی در برخی مواقع باعث ایجاد یک نوستالژوی مدرن می شوند ! ... نوستالوژی که به نوعی یک دلتنگی از گذشته است امروز در دنیای مدرن ارتباطات سراغ مدرن ترین ساختارهای ارتباطی شده ! 

گاهی علت حضورمان در یک وبسایت ، با مرور زمان  به علت گریزمان از همان وبسایت تبدیل می شود . و امروز من برای انکه برخی از گذشته را فراموش کنم و دراین شلوغی میل ها و سایت هایی که در انها عضو شدم  ، به یک سری از وبسایت های لازم و محدود بسنده  می کنم.

  • سجاد موسوی نژاد سوق