اسب تک شاخ صورتی بالدار

هر چیزی که بدون مدرک اظهار شود را می‌توان بدون مدرک رد کرد.

اسب تک شاخ صورتی بالدار

هر چیزی که بدون مدرک اظهار شود را می‌توان بدون مدرک رد کرد.

Mastodon
اسب تک شاخ صورتی بالدار

این وبلاگ ، برگه ای است که دلنوشته ها ، نظرات و چیزهایی را که احساس می کنم می تواند برای دیگران آموزنده باشد ،را در آن می نویسم. همه ی آنچه می نویسم ، اگر منبعی جز خودم داشته باشد با منبع خواهم نوشت.
این وبلاگ دیر به دیر اپدیت می شود ولی آپدیت می شود !
سیدسجاد موسوی نژاد سوق

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۳۹ مطلب با موضوع «شخصی ، ادبی» ثبت شده است

روزهای انتهایی سال 93 است ، سالی که با همه‌ی خوبی‌ها و بدی‌هایش در حال سپری شدن و بایگانی در دفتر خاطرات ذهنمان است. سالی پر از امید برای موفقیت که برای بعضی‌هایمان به یاس و برای بعضی دیگر به حقیقت پیوست. سالی سرشار از خوبی‌ها و سرشار از تلخی‌ها. 

برای من هم این سال پر بود از درس گرفتن از اشتباهات، خاطرات تلخ و شیرین، دوستی‌ها و دشمنی‌ها. سالی که ابتدای آن را با قولی به خود شروع کرده بودم و در انتهای آن با شکستن آن قول باعث دلسردی و ناراحتی خاطر خودم شدم.

سال 93 ، با همه‌ی روزهای بهاری و گرم و زمستانیش رو به انتهاست تا چرخه‌ای تازه شروع شود. شروعی که هزاران سال از تکرار آن می گذرد و شاید تا هزاران سال دیگر هم ادامه داشته باشد.  این ما انسان‌ها هستیم که در تجربه تعداد محدودی از این چرخه‌ها قرار می‌گیریم و از این جهت است که برایمان مهم می‌شود. برایمان لذت بردن و امید دادن به خود برای شروعی تازه یک امر طبیعی شده است ، ما زنده شدن درخت‌ها و طبیعت اطرافمان را می‌بینیم و گمان می‌بریم که ما نیز در این نو شدن‌ها جوان خواهیم شد؛ افسوس که هر جشن بهار طبیعت ، صدای ناقوس خداحافظی را برایمان پررنگ‌تر و نمایان‌تر می‌کند. 

سال 94، شروع یک چرخه‌ای هزار و هزار ساله است . که برای من انتهایی است بر قسمت مهمی از زندگی ام ، دیگر به خود قول نخواهم داد ، دیگر تصمیمی نخواهم گرفت ، و چه بسیار دیگر های دیگری که انجام نمی‌دهم. در این سال جدید می‌خواهم تنها و تنها عمل کنم به انچه را که تا امروز بی اهمیت از کنار آن گذشته ام ؛ دوستی.




  • سجاد موسوی نژاد سوق
هر ابتدایی را پایانیست ... و پایان دوره کارشناسی ارشد من هم امروز بود ...
دفاع پایانامه
  • سجاد موسوی نژاد سوق

هنوز یادم نرفته ، آنهمه پیاده روی بی حاصل ، آن روزی که به تو اعتماد کردم. هنوز یادم نرفته. هنوز یادم نرفته که واقعا تو را دوست داشتم. هنوز یادم نرفته آن روزی که بی حاصل منتظر تو ماندم، ان روزهایی که غذا خوردن را فراموش می کردم. هنوز یادم نرفته روز ها و شب های زیادی را که با هم گذراندیم. هنوز فراموش نکردم روز های گرم تابستان را. هنوز یادم نرفته ، پاییز را . هنوز یادم نرفته باران و برف های زمستانی را. هنوز فراموش نکردم ، خیابان گردیهایمان را. هنوز فراموش نکردم خاطره روز اولین طلوع خورشیدی که با هم دیدیم را. هنوز فراموش نمی کنم آن شب رویایی را . هنوز بیاد می اورم داستان توپ و رودخانه را. هنوز هم نمی خواهم به شهر بازی بروم. هنوز هم فراموش نمیکنم، شب های زیادی را که گم می شدیم. هنوز هم فراموش نمی کنم روزهایی که این همه از هم دور نبودیم. هنوز فراموش نمی کنم ، روز هایی که فقط و فقط برای دیدنت بیدار می شدم. هنوز هم فراموش نکردم روزهایی که تنها برای دیدن تو لباس می پوشیدم. هنوز هم لباس پوشیدن گذشته را فراموش نکردم. هنوز هم راهی که با هم در آن قدم می زدیم را فراموش نکردم. هنوز آن روز برفی را که با هم در خیابان راه می رفتیم را فراموش نکردم. هنوز آن روزی که تو چتر داشتی و من نه را فراموش نمی کنم.هنوز روز هایی که با هم فرار می کردیم را فراموش نمی کنم.

هنوز هم ، داستان تلخی است ، که تو دور، که تو ناممکن.

هنوز هم ، داستان تلخی است ، که تو ناممکن ، که تو دور.

7 آبان 1392- کرمان ، خوابگاه شماره 9

  • سجاد موسوی نژاد سوق

ورودی 86 مکانیک یاسوج

  • سجاد موسوی نژاد سوق

بعضی وقت ها قرار نیست هیچ رقمه توی یک جمعی پذیرفته بشی و گاهی هم پذیرفته شده هستی ، حالا نه اینکه واقعا دلیل قانع کننده وجود داشته باشه ، نه ، همین جوری الکی! مثلا یه عده هستند بی دلیل و جهت در یک کار گروهی با وجود اینکه هیچ کاری رو نمیتونن انجام بدن پذیرفته می شن . اصلا یه جوری هست که باید توی جمع باشن. یه عده هم هستند که می تونن یه سری کار ها رو انجام بدن ولی به دلایلی که خیلی وقت ها برای من غیر قابل فهم هستند ، منفور جمع هستند.

البته توی جمع و گروه بودن نیاز به اموزش داره. نیاز به اینکه توانایی پذیرفتن مسئولیت های گروهی رو داشته باشی. پذیرفتن اخلاق متفاوت ، نگرش و رفتار نا اشنا رو داشته باشی. مثلا یکی مثل من از سفر رفتن خوشش میاد ، از جاهای شلوغ ولی نه به عنوان یک عامل شلوغی ، بیشتر دوست دارم توی جاهای شلوغ باشم ولی خیلی ساکت! 

کلا افراد زیادی رو دیدم توی جمع ها و گروه های متفاوت. و توی این جمع ها اکثرا بی دلیل پذیرفته شدم (البته این فقط یک احساسه و دیگران باید در این باره نظر بدن نه خودم) ولی یک عده ای هم بودند که توی جمع بودنشون باعث ناراحتی بقیه میشد که معمولا به دلایلی که مهم ترینشون " رو دربایستی" با بقیه جمع بود ، این ناراحتی ابراز نمیشد!

نمی خوام درس اخلاقی بدم ، و یا حتی بهتره بگم در جایگاهی نیستم که درس اخلاقی بدم ، ولی کاش می شد به کسانی که در جمع ها پذیرفته نمی شوند کمک کنیم. مثلا دلیل پذیرفته نشدنش رو براش توضیح بدیم. شاید این ایراد از جمع ما باشه که یک نفر رو نمیتونه توی خودش قبول کنه و یا برعکس. درصورتی که جمع چنین ایرادی روداشته باشه ، شخص مورد نظر نباید خودشو به جمع و گروه تحمیل کنه  و در زمانی که این فرد هست که مشکل داره ، شاید بتونه در یک روند بلند مدت خودشو با شرایط گروه وقف بده. اینو گفتم چون خودم توی یه سری جمع ها پذیرفته نشدم که البته بعضی هاشون واقعا هیچ رقمه با روحیات من سازگار نبودند و بعضی هاشون هم که به اندازه ای برام مهم بودن که بخوام تا حدودی خودمو تغییر بدم! ...

حالا این شمایید و افرادی که مشکلاتی دارند و شما میتونید بهشون کمک کنید !


  • سجاد موسوی نژاد سوق
پارک ساحلی یاسوج

گاهی دلت از روز های تکراری می گیرد ...
 و گاهی برای تکرار پذیر نبودن روزهای گذشته ...
  • سجاد موسوی نژاد سوق

سربازی


سال هایی زیادی می گذرد . از درس ادبیات و شعر های " دماغت " . از خیابان گردی ها و شب زنده داری (!) هایمان. روز های خوبی با هم داشتیم. روز هایی که بعضی وقت ها تلخ بودن و گاهی هم شیرین .  پارک ساحلی رفتن ها و رقصیدن های کنار خیابان ! .... خاطرات پیست اسکی و جاده سی سخت، خاطرات روز ها و شب هایی که باهم بودیم . خاطره سرماخوردگی یک هفتگی ات . دماغ عملی ات . خاطره روز های برفی. یاد ساختمان 4 بخیر ، یاد پل ماکارونی و داستان اخر شدنمان! ... یاد فانتزی های دانشگاهیمان! این ها رو گفتم یه مختصر یاد اوری باشه ، می پرسی چرا؟ چون می خواهند ببرندت " اجباری" برای انکه دُرُستُ و حسابی خدمت برسانند و برسانی ! 

البته خیلی هم خبری نیست، " اجباری" هم تمام میشود. ولی همین که می روی خودش داستان عجیبی است. شاید می پرسی چرا این را نوشته ام. اما سوال ندارد که ، معمولا برای هر فردی روز هایی هست که می بایست از انها بگذرد. مثل مرحله های بازی "قلعه" بعضی هاشان راحت اند و بعضی ها شان سخت. ولی برای رسیدن به انتهای بازی لام است بازیشان کنی. هرچند "رمز تقلب" هایی هم هست که می دانم از انها پیزی به تو نرسیده ، پس باید درست و درمون بازی کنی. خیلی ارام و پیوسته. 

حالا این "اجباری" را وقتی "کدتقلب" بلد نیسیتی باید مثل هر دوره دیگه ای بگذرانی. این هم تمام میشود. و باز هم یک مرحله دیگر. را باید پشت سر بگذرانی. 

دل من و خیابان ها و دوستانت برایت تنگ میشود. زیادی خودتو تحویل نگیری که بدجور ازت شاکی مشم. اصلا هم دلمون برات تنگ نمیشه ، مگه کجا قراره بری؟ یکی دو ماه که نباشی ، آدم میشوی و برمیگردی! شاید هم وقتی بهت بدهیم و یه چند ساعتی رو باهم بگذرونیم، خدا رو چه دیدی شاید با هم باشیم. شاید هم نه!  ولی کلا دوست دارم عکس کچلیتو ببینم و بذارم توی وبلاگم بقیه هم ببینند حال کنند! حالا هر وقت رفتی کچل کنی یکی دو تا عکس "وبلاگی " بگیر بذارم توی وبلاگم!


به امید تموم شدن روز های کچلی

برای دوستی که سرباز میشود!


  • سجاد موسوی نژاد سوق

همواره اشتباهاتی برای انجام دادن هستند. کارهایی که برای چند دقیقه ، چند روز و یا چند ماه می توانند سرگرم کننده باشند ولی در نهایت طبق اصول خود باعث پشیمانی می شوند. پشیمانی که گاهی سال های بسیاری را برای فراموش کردنشان باید تحمل کرد. و گاهی فراموش نا شدنی و ابدی هستند.

نمی دانم چرا نتوانستم از برخی اشتباهات و خطاهایی که انجام داده ام درس بگیرم. نمی دانم کجای کار اشکال دارد که اگر دوباره موقعیت انجام انها پیش بیاید دریغ نخواهم کرد. مثلا همین امثال قرار گذاشتم با بعضی افراد رابطه ای نداشته باشم. که البته این رابطه نداشتن به نوعی احترام به طرف مقابل بود که خیلی از رابطه با من خوشحال نبود. همه چیز به خوبی پیش می رفت تا همین چند روز پیش که باز هم سر یک قضیه ای یک تماس کوچک اتفاق افتاد. اتفاقی که مرا به سمت قطع این رابطه مسمم تر کرد.

ناراحتی ام از این است که چرا این تماس که البته من شروع کننده اش بودم اتفاق بیافتد که حالا پشیمان باشم؟ و یا مثال های بیشتری که هروز تکرار می شوند. مثلا اینکه به کسی چیزی یاد بدهم ( به هر حال هر کدام از ما دانسته هایی داریم!) نه اینکه علامه دهر باشم یا خیلی چیز بارم باشد ؛ نه ، ولی چیز هایی که طی سال ها و تجربیات مختلف بدست امده و بیشتر جنبه مجازی دارند. مثلا چند سال پیش ، به یک پسری چگونگی کار با مسنجر یاهو (سال های خیلی دور!) رو یاد دادم . و این شد که این پسر در دنیای مجازی غرق شد و ضرر های بسیاری دیده است. خلاصه من خودم رو توی این داستان مقصر می دانم . ولی بار ها شده که چنین اموزش هایی داده ام (پس از ان ماجرا) و باز هم ضرر و پشیمانی و قص علی هذا! یا مثلا چند سال پیش شماره یک نفر را به یک نفر دیگر داده ام که خیلی خیلی از ان اتفاق پشیمان و ناراحت هستم . ولی باز هم برایم درس نشد که نشد.

ولی همین حالا که این متن را می نویسم برای خودم قول و قراری گذاشته ام که دیگر اشتباهات گذشته را مرتکب نشوم. مثلا به کسی چیزی یاد ندهم بخوص اگر ان مورد بتواند باعث بی راهه رفتن و اشتباه طرف باشد (از نظر من !) و یا شماره تلفن، ادرس ، میل و هرچیزی که در مورد افراد حقیقی می دانم را برای خودم نگه دارم و به احدالناسی در این زمینه اطلاعات ندهم و از همه مهم تر  با کسانی که از من خوششان نمی اید رابطه ای برقرار نکنم .

 

28 فروردین 93

خوابگاه شماره 9 

  • سجاد موسوی نژاد سوق

  روز های بسیاری در زندگیمان هست که نمی توانیم فراموش کنیم. خاطراتی که گاهی شادمان می کنند و گاهی غمگین. خاطراتی که بار ها و بار ها به انها فکر کرده ایم. و خاطره اردیبهشت برای من یکی از خاطرات فراموش ناشدنی است. خاطره سفر دوستانه مکانیک ورودی  86 دانشگاه یاسوج. 

   خیلی وقت ها که دلم برای دوران کارشناسی تنگ می شود ، تنها یاد ان روز ها می تواند ارامم کند . روز هایی که گل سر سبدشان دوم اردیبهشت سال 90 بود!

برای دیدن تصاویر در اندازه واقعی روی انها کلیک کنید.


کوه گل

دوستان مکانیک

عکس دسته جمعی کنار دریاچه کوه گل


  • سجاد موسوی نژاد سوق

گم شده

تا حالا گم شده ندیده بودم . هرچند می دونستم گم شدن کسی چه درد و دلهره ای را برای خانواده اش پدید می اورد.  اما امروز این خود من بودم که گم شدم. داستان گم شدن یک روزه من و دلهره پدر و مادرم . 

امروز صبح وقتی رسیدم کرمان یادم رفت به خانواده ام زنگ بزنم و خبر رسیدنم رو بهشون بدم. و خوابم برد. حدود ساعت 10 خواهرم بهم زنگ زد و گفتم خوابگاهم. ولی خواهرم که با ما زندگی نمی کند . و پس از چند دقیقه گوشی موبایلم شارژ تموم کرد و این باعث شد که برای چند ساعت گم و گور باشم!

گم شدن چیز بدی هم نیست . حتی گاهی لازم و ضروری است. شاید ادم دلش بخواهد تنها باشد . ولی ناراحتی و دلهره پدر و مادر انچنان دردناک است که هیچ ضرورتی نباید باعث ان بشود. 

درد مادران سربازان گروگان گرفته شده ، چه بسیار بود. دلهره ای کشنده در چندین روز و شب . دلهره کشته شدن فرزندشان بی دلیل .

کاش دل هیچ مادری برای گم شدن و دوری فرزندش نلرزد.

22-1-1392

خوابگاه 9 کرمان

  • سجاد موسوی نژاد سوق