یک مسیر اشتباه
مسیر روشنی بود ، ولی حاضر نبود بیشتر تلاش کند. میان خیال پردازیهایش قهرمان بود. بدون دردسر ، بدون زحمت . خط سیر زندگی خیالیش را بهتر از زندگی حقیقیش به خاطر داشت. کم کم آرزو های دست یافتنیش به راحتی دور و دورتر شدند. تا جایی که برای رسیدن به انها دیگر فرصتی نماند.
راه روشنی بود ، ولی حاضر نبود تلاش کند. می ترسید ، و این ترس او را از انچه می توانست باشد دور کرد. انچنان دور که گاهی حتی خیال پردازی هایش هم نمی توانستند او را در ان جایگاه قرار دهند.
مسیر همواری بود ، ولی همیشه بهانه ای برای نشستن داشت. بهانه های کودکانه ای که همیشه پر بودند از منطق های متناقض.
کم کم نشستن برایش یک طفره رفتن نبود. تنها کاری بود که می توانست. اینده برایش غیر ممکن بود. از رویا پردازی خسته بود. گاهی دنبال یک روزنه ، دنبال یک راهنمایی. گاهی دنبال بک اتفاق غیر منتظره بود ، انگار هنوز روح حماقت کودکانه او را رها نکرده بود.
گاهی به آنچه از دست داد می اندیشید. برای انکه نمی توانست ، یا نمی خواست دوباره بدستشان بیاورد حاضر بود فرار کند. فراری که هر روز از همان دوران دبستان با ان آشنا بود. فرار کردن را می فهمید . هرگز به خاطر اشتباهاتش عذرخواهی نکرده بود ، هرگز مقابل انچه او را از اهدافش دور ساخت اسقامت نکرده بود ، هرگز خودش را به خاطر بودنش نبخشید ...
تقدیم به کسی که سال هاست فراموش شده ...