اسب تک شاخ صورتی بالدار

هر چیزی که بدون مدرک اظهار شود را می‌توان بدون مدرک رد کرد.

اسب تک شاخ صورتی بالدار

هر چیزی که بدون مدرک اظهار شود را می‌توان بدون مدرک رد کرد.

Mastodon
اسب تک شاخ صورتی بالدار

این وبلاگ ، برگه ای است که دلنوشته ها ، نظرات و چیزهایی را که احساس می کنم می تواند برای دیگران آموزنده باشد ،را در آن می نویسم. همه ی آنچه می نویسم ، اگر منبعی جز خودم داشته باشد با منبع خواهم نوشت.
این وبلاگ دیر به دیر اپدیت می شود ولی آپدیت می شود !
سیدسجاد موسوی نژاد سوق

دنبال کنندگان ۷ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

قبلا فکر میکردم نویسنده خوبی هستم و نوشن رو دوست داشتم  اا امروز حال و حوضله نوشتن ندارم ،‌و از اصلا حس خوبی بعد از نوشتن ندارم . مهم ترین مشکل در نوشتن ی داستان و یا اتفاق ، شروع اون هست. جمله اول. اینکه بخواهیم اون رو گسترش بدیم و به یک نتیجه مطلوب برسیم کار سخت بعد است . امروز از لحظه سال تحویل چند روزی میگذرد. سال جدیدی شروع شده ،‌ سال  ۱۳۹۹ ، بعد از اتفاقات ناگوار بسیاری که در سال قبل شاهد بودیم ، در ادامه یک بحران جهانی وارد سال جدید شدیم. ترس ، اضطراب ، دروغ  و از همه بیشتر تنهایی با من در این سال جدید همراه است.

فرض کنیم به چند قرن قبل بر میگریدم ، جایی که گالیله را به خاطر کفر به کلیسا،  محاکمه می کنند. کسی که بطل بودن نظریه زمین مرکزی رو درک کرده ، اثبات کرده  و امروز باید در مقابل حهل حاکم از خودش و کشفیاتش دفاع کند. مردم شهر ، خانواده او ، دوستانش  و همه ی افرادی در اطرافش بودند ،‌ در کنار کلیسا خواهان برگشتن گالیه از نظریاتش بودند. او را به سکوت ،‌ فراموشی و زندگی در این جهل دعوت میکردند . برخی از سر خیر خواهی ، برخی از سر منفعت او را به تسلیم شدن در برابر کلیسا وا میداشتند . تصور چنین وضعیتی هم سخت هست ، چه که در چنین وضعیتی زندگی کنی . وقتی صدای تکفیر کلیسای قدرمتند و ظالم را از زبان خانواده اش می شنید احتمالا برایش سخت و دشوار بود . وقتی آنها که از اطاعت و سرسپردگی کلیسا به نان و نوایی رسده بودند او را با منطق کلیسایی آزار می دادند برایش گران بود و در نهایت آنطور که تاریخ می گوید ، گالیله به نظریه زمین مرکزی کلیسا برگشت ، و هر چند یک بار به کلیسا می رفت برای تجدید این بیعت شوم. او با خشمی که فرو برده بود ، با تنهایی که از درون او را آزار میداد ، هر بار مجبر به سکوت می شد . هر بار مجبور به بیعتی شوم می شد و احتمالا این تنها روز مرگش بود که آسودگی خاطر یافت و این تنهایی سیاه را به اتمام رساند .
 

 

این مطلب تحت پروانه CC-BY-SA است.

 

  • سجاد موسوی نژاد سوق

جنین انسان

گاهی ، فقط گاهی لازم می شود بیشتر و بیشتر به اتفاقاتی که در اطرافمان می افتد دقت و توجه کنیم تا به راحتی تناقضات بسیاری را در زندگی، خواسته ها و آرزوهایمان ببینیم. ا هرگز کامل نبوده ایم و احتمالا نخواهیم بود ، تنها اگر عاقلانه و با درایت زتدگی کنیم به سمت کامل شدن سوق می یابیم ولی حیف که همگی پس از بارها و بارها اشتباه و خطا باز هم مرتکب خطاهایی از همان جنس می شویم. موقعیت هایی که قبل از رسیدن با آنها با ولع و شور خاصی به دنبال رسیدن هستیم و وقتی به مقصود رسیده ایم همه ی انچه را برای رسیدن صرف کرده ایم فراموش می کنیم. شروع به ایراد گرفتن و غرغر کردن هایمان تازه شروع می شود و انگار هرگز چنین خواسته ای نداشته ایم. شاید این رفتار از کمال گرایی ما و حس بینهایت خواهی ما ناشی می شود و شاید هم انچنان که « خرمان از پل گذشت» نا شکر و نافرمان می شویم.

زن و شوهری که سال ها و سال ها در تلاش برای بدنیا آوردن فرزندی را صرف کرده اند تصور کنید. سال ها دعا ، نیایش ، معالجه و آزمایش راه حل های جدید ، پذیرفتن حداقل شانس هایی که ممکن است انها را به خواسته شان برساند. سال ها احساس غم، تنهایی و استیصال؛ هدفی که بسیار دور از دسترس به نظر می رسد و شاید جز معجزه هیچ چیز دیگر نتواند آن را ه واقعیت برساند. در میان همه ی این تاریکی ، در میان همه ی این نا امیدی ها، کورسوی امیدی ، به نام پدر شدن، به نام مادر شدن آنها را هشیار و آماده نگه میدارد. پس از سال ها فرزندی به بار می نشیند. فرزندی ناقص. شاید کور، شاید کر ، شاید بدون دست و هزار نقص دیگری که می توان وجود داشته باشد.

حال پدر و  مادر این معجزه را چگونه می توان شرح داد . خوشحالی از براورده شدن ارزویی دیرینه و یا ناراحتی برای نقص فرزند؟ نمی توانم با جدیت در مورد حال و هوای ذهنی آنها اظهار نظر کنم ولی می دانم موقعیت بسیار سختی است. موقعتی که برای هر کدام از ما احساس متفاوتی را ایجاد خواهد کرد. احساس متناقضی که بسیار می تواند کشنده و دردناک باشد.

هدف هایی که با رسیدن به آنها عینیت هدف دارای نواقص و مشکلات جدیدی است که ما را دچار سرخوردگی ذهنی می کند. سال های زیادی است که در چنین برزخی گیرافتاده ام و همانند کنده درختی در دریا ، در جای خود بالا و پایین می روم بی آنکه ساحلی را برای رسیدن متصور باشم.



  • سجاد موسوی نژاد سوق