بهاریه
روزهای انتهایی سال 93 است ، سالی که با همهی خوبیها و بدیهایش در حال سپری شدن و بایگانی در دفتر خاطرات ذهنمان است. سالی پر از امید برای موفقیت که برای بعضیهایمان به یاس و برای بعضی دیگر به حقیقت پیوست. سالی سرشار از خوبیها و سرشار از تلخیها.
برای من هم این سال پر بود از درس گرفتن از اشتباهات، خاطرات تلخ و شیرین، دوستیها و دشمنیها. سالی که ابتدای آن را با قولی به خود شروع کرده بودم و در انتهای آن با شکستن آن قول باعث دلسردی و ناراحتی خاطر خودم شدم.
سال 93 ، با همهی روزهای بهاری و گرم و زمستانیش رو به انتهاست تا چرخهای تازه شروع شود. شروعی که هزاران سال از تکرار آن می گذرد و شاید تا هزاران سال دیگر هم ادامه داشته باشد. این ما انسانها هستیم که در تجربه تعداد محدودی از این چرخهها قرار میگیریم و از این جهت است که برایمان مهم میشود. برایمان لذت بردن و امید دادن به خود برای شروعی تازه یک امر طبیعی شده است ، ما زنده شدن درختها و طبیعت اطرافمان را میبینیم و گمان میبریم که ما نیز در این نو شدنها جوان خواهیم شد؛ افسوس که هر جشن بهار طبیعت ، صدای ناقوس خداحافظی را برایمان پررنگتر و نمایانتر میکند.
سال 94، شروع یک چرخهای هزار و هزار ساله است . که برای من انتهایی است بر قسمت مهمی از زندگی ام ، دیگر به خود قول نخواهم داد ، دیگر تصمیمی نخواهم گرفت ، و چه بسیار دیگر های دیگری که انجام نمیدهم. در این سال جدید میخواهم تنها و تنها عمل کنم به انچه را که تا امروز بی اهمیت از کنار آن گذشته ام ؛ دوستی.