تراوشات ذهنی آشفته - ندای 6
دوشنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۵، ۰۴:۰۷ ق.ظ
وقتی مثل همیشه
از پنجره به بیرون
نگاه می کنم
تنها دیوار می بینم
دیوار هایی بلند
اه ، خدای من
انگار هنوز در طبقه اول هستم
از چه کسی باید بپرسم :« این همه پله که تا حالا آمده ام چه شده اند؟»
وفتی به چشمان تصویر محو شده ام بر روی شیشه ی پنجره خیره می شوم
انگار تنها یک سکانس تکراری است
یک عکس
بی آنکه حرکتی باشد
اه ، خدای من
ساعت مچی من و عقربه هایش
از چه کسی باید بپرسم : « این همه ساعت و ثانیه چی شد؟»
وقتی به بیرون
از پنجره نگاه م یکنم
تنها دیوار میبینم
دیوارهایی بلند